پخش زنده
امروز: -
رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
صبحدمان مرغ سحر ندا داد برخیز که عشق تو را می خواند
و تو ذکر روزانه پیامبر صلح و دوستی برلب راهی قتلگاه شدی الهی لاتکلنی.....
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
این روایتی از صبحی شوم بود که داغ از دست دادن مالک اشتر ایران را بر دل تک تک اهالی این دیار نهاد.
آری با رفتن آن سید جبهه مقاومت سردار دلاور حاج قاسم سلیمانی تقدیرما این شد که داغی عظیم بردلمان بنشیند .
در این روزهای غمبار گذرم برمناطق زلزله زده میانه آذربایجان شرقی افتاد، آنجا که مردمانش غمگین از دست دادن غزیزان و خانه و کاشانه شان هستند.
تازه به روستای ورنکش رسیده بودم، کنار مسجد حجله ای کوچک مزین به عکس سردار توجهم را جلب کرد، همانجا ایستاده بودم که مادری از دور با دیدنم اشک آلود و شتابان به سمتم آمد. مادر دودانش آموز جان باخته در زلزله بود.
عکس سردار را که دید اشک امانش نداد بی امان گریه میکرد، قبلا چند باری در گزارشهایم با او هم صحبت شده بودم، حالا مرا دخترم صدا میکرد. با حزن و اندوه مادرانه گفت : دیدی چه بلائی بر سرمان آوردند دخترم؟ داغ جگرگوشه هایم فراموشم نشده که شهادت سردار کمرم را شکست، کاش به جای او من مرده بودم .
کم کم اهالی دورمان را گرفته بودند دیدم انگار همه بغض کرده اند.
پیرمردی گفت : کاش من و اهالی اینجا به جای سردار مرده بودیم.
او با آهی که از سینه برآورد افزود: من ۶۰سالمه و چند سال سابقه جبهه دارم، همین امروز رهبرم اجازه دهد برای انتقام حاج قاسم میروم.
نمیدانم اصلا چطور شد تمام صحبتها به سمت سردار و شهادتش رفت انگار بغض اهالی شکسته بود.
یکی دیگر از مردان جمع گفت: هرچند این روزها ما خودمان حالمان خوب نیست اما امروز ما خواستار انتقام هستیم تا دلمان آرام گیرد شهادت سردار فاجعه بزرگی بود که همه ما را داغدار و ناراحت کرده .
کمی حرفهای اهالی را که شنیدم و از درد دلهایشان گفتند. قصد رفتن به روستای دستجرد را کردیم با مردم ورنکش خداحافظی کرده راهی شدیم.
به روستای دستجرد که رسیدیم عده ای از اهالی در میدان روستا بودند کنجکاو شده بودم تا احساس اهالی این روستا را هم در مورد غم از دست دادن سردار بپرسم .
از پیرمردی حدود ۷۰ساله سوال میکنم وقتی خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدید چه حالی به شما دست داد؟ بغض پیرمرد می شکند با هق هق گریه گفت: انگار خبر از دست دادن پسرانم را شنیدم، انقدر گریه کردم که داشتم از حال میرفتم، آخر سردار اگر نبود ما تا به امروز اینچنین راحت در روستا زندگی نمیکردیم، او بود که دست داعش را از رسیدن به کشورمان کوتاه کرد.
دو جوان روستایی هم آنجا به حرفهای پدربزرگ گوش می دادند جلو آمده گفتند: صدای ما را از این روستا به گوش ترامپ احمق برسانید، ما همگی سردار سلیمانی هستیم هر کاری میخواهد بکند.
برایم جالب بود اینجا در این روستای زلزله زده مردم غمگین هم عاشق و قدردان اسطوره مقاومت کشورمان بودند.
در این فکرها بودم که مادری انگار صدایمان را شنیده و پنجره کانکسی که این روزها تنها سرپناهش هست باز میکند و میگوید: خانم خبرنگار از طرف من هم به آمریکا بگوئید مادران روستا هزاران سردار سلیمانی تربیت خواهند کرد تا انتقام خون آن بزرگ مرد را بگیرند.
راستش را بخواهید من هم دیگر بغضم ترکیده و اشکم جاری شده، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم انگار غمی بر دلم سنگینی میکرد.
مردم زیاد از مشکلاتشان نگفتند دل همه شان گرفته بود.
آری، اینجا در این مناطق خسارت دیده هم مردم عزادار بودند عزادار عزیزی سفرکرده که رفتنش همه را در هر کوی و برزن خون به جگر کرده.
راستش را بخواهید باورم نمی شد، حتی در این روستاها و مناطق زلزله زده هم قلبها برای سردار می تپید و چشمها اشک می ریخت.
روستا را به مقصد تبریز ترک میکنیم.
دارم با خودم فکر میکنم چه مردمانی دارد این خاک .
چه مردان و زنانی که هنگام سختیها باهم و متحدالفکرند، چه انسانهایی که قدردان اسطوره ها و دلاوران سرزمینشان هستند و در سربزنگاه ها بیدار و هوشیارند.
دلم میخواهد امروز صدای من و همه هموطنانم را سردار دلها بشنود.
دلم میخواهد باصدای بلند فریاد بزنم :
سردار دلها امروز ما همگی با ورد بسم الله القاسم الجبارین منتقم خون حسینیت هستیم و هرگز آرام نخواهیم نشست.
سیده صفورا موسویلر خسروشاهی